رمان تو را از خاطرم بردم نویسنده مریم یوسفی
دانلود فایل رایگان تو را از خاطرم بردم
معرفی رمان:
داستان رمان ما، قصه مردی تنها و به دور افتاده از احساس است، طی ماجرایی از تمام زنان متنفر میشود و دست تقدیر گره اش میزند به دختری بی آلایش و پر از احساس، اما از یاد رفته!
این بار قهرمان داستان مرد دیگریست، که برای عشقش تا مرز نابودی میجنگد و اما، آیا به وصالش میرسد؟
امیدوارم رمان «تو را از خاطرم بردم» لحظات خوشی رو براتون رقم بزنه…
قسمتی از رمان:
لعنتی من به تو چی بگم! تو گوه میخوری منو دوست داشته باشی؛ تو یک خائن بیشتر نیستی؛ حیف اون همه لطفی که پدر
سادهی من در حق توی بی همه چیز کرد.
ساک رو توی دستم فشردم و با نفرت از در اتاق بیرون رفتم و وارد سالن نشیمن شدم. بهسرعت داشتم به طرف در خروجی
میرفتم که به یک باره تیشرتم از پشت کشیده شد.
دیگه فراتر از حدم بود داغ کردم و با عصبانیت برگشتم، نفیسه به تیشرتم چنگ زده بود و به پهنای صورت گریه میکرد؛ با
التماس گفت:
-شهاب، تو رو به ارواح خاک مادرت قسم، درکم کن، منم جوونم، منم دل دارم، من فقط 25 سالمه، ازهمون روز اول که دیدمت
شیفتت شدم، رفته رفته اخالقت منو مجذوب خودش کرد؛ تو خیلی مهربون و با محبت بودی از من تعریف میکردی، سلیقمو
قبول داشتی و همیشه به من میگفتی دوستم داری.
دیگه نذاشتم ادامه بده، با شدت سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش کامل برگشت. با صدای بلندی داد زدم:
-خفه شـــــــو، متحیر دستش رو روی لبش کشید؛ گوشه لبش خونی شده بود؛ با ناباوری و بهت به من نگاه میکرد.
-دیگه نمی خوام بشنوم، زنیکه آشغال، من خر فکرشم نمیکردم که زن پدرم)!( انقدرعوضی باشه که با چهارتا تعریف های
معمولی من، دلباختم بشه!
با تاسف سرمو تکون دادم و با صدای آرومتری که این دفعه با بغض همراه بود گفتم:
-چقدر ساده بودم که تو خائن عوضی رو نشناختم، با انزجار ادامه دادم:
-پدرم عاشق تو بود؛ می دونی لعنتی، وقتی فهمید حامله ای از خوشحالی نمی دونست چکارکنه و شادیشو اون روز بین
کارمنداش تقسیم کرد و به همه شیرینی داد.
تو چی میفهمی؟ تو فقط خودتو می بینی، واقعا برات متأسفم و برای پدرم و برای خودم که تا االن با یه آشغال تو یک خونه
زندگی میکردم.
دیگه طاقت نیاوردم قطره اشکی که مصرانه در حال افتادن بود؛ با بالا گرفتن سرم مانع ریزشش شدم. یادم میاد آخرین باری
که گریه کردم موقع مرگ مادرم بود؛ تو دلم گفتم چقدر زود گذشت و زمزمه کردم: چه روزهای خوبی داشتیم وقتی مامان زنده
بود.
صورتمو برگردوندم تا ناراحتی و چشمامو نبینه، آدم ضعیفی نبودم، ولی هرکسی ظرفیتی داشت.
کفشامو از جا کفشی بیرون آوردم و پرت کردم کف پارکت و باسرعت پام کردم. در ورودی رو باز کردم، دیگه با وجود نفیسه
دوست نداشتم به این خونه برگردم، به خونه ای که تک تک خاطراتم در اونجا بود و حالا با وجود نفیسه از این خونه باید می
رفتم
مطالب پیشنهادی:
مطالب پیشنهادی ما
مشخصات رمان
-
نویسنده: مریم یوسفی
-
ژانر: عاشقانه،اجتماعی
-
ویراستار: سایت سنتر رمان
-
صفحات: 291