دانلود رایگان رمان سایه های طرد شده اثر آیدا جعفری

معرفی رمان:

نگاهش به گلدانِ روی میز بود. گلدانی که چندوقتی بود نرگس‌های خشک‌شده را در خود جای داده بود. با عشق به دورشان حصار کشیده و هیچ از خشکی و بی‌روحی‌شان گله نمی‌کرد. نگاهِ دخترک، گویی سرما داشت، اشعه داشت، پر از بی‌حسی بود که اینچنین نرگس‌های خوشبو را خشکانده بود… انگشتان باریکش، انگشتانِ همان دستی که ناخن‌هایش شکسته و کج‌و معوج شده بود، بالا آمد و شقیقه‌ی نبض‌دارش را فشرد… نگاهش اما…

قسمتی از رمان:

کلاس ویولنش که تمام شد، خورشید کمی خود را جمع و جور کرده و در پهلوی کوه ها سکنه گزیده بود. از پله ها پائین آمد و دوباره به ساختمان کناری که چند مرد درشت هیکل با ماهیچه هایی ورزیده کنارش ایستاده بودند، کارش ایستاده نگاه کرد. موهایش را بیشتر روی صورتش ریخت و از گوشه ی چشم، نگاهش را گرداند. _چرا خبری از او نبود؟! کمی این پا و آن پا کرد، اما بازهم خبری از آن موجودی که چندوقتی بود خواب را از
چشمانش ربوده بود، نبود! این هم از شانس درپیتش بود. اصلا وقتی که شانس را تقسیم می کردند، او کدام گوری رفته بود؟! بیشتر از این نمی توانست معطل کند. نمی خواست سوژه ای دست همکلاسی ها یا حتی آن مردان حق آن مردار درشت هیکل بدهد. کلافه نگاهش را برگرداند و راه خانه را در پیش گرفت. گویی که چیزی کم داشت، گویی که یک چیزی سرجایش نبود! می دانست این حالش، به خاطر ندیدن اوست… خیلی وقت بود که
عادت کرده بود، دزدکی آن غول مهربان و کمی هم شیطان را دید بزند. خیلی وقت بود که به همان دیدارهای چندثانیه ای عصرها، آن هم بدون آنکه مرد بفهمد، عادت کرده بود. دلش نمی خواست مرد، چیزی از علاقه اش بفهمد. دخترک به همین علاقه ی نصفه نیمه اش هم راضی بود. گام هایش آنقدر آرام بود که خورشید کامل آسمان را ترک کرد و در میان تاریکی و روشني هوا، کم کم ستاره های چشمک زن، نمایان شدند. برای رفتن به خانه عجله ای نداشت…