دانلود رمان فلق و غروب همرنگند pdf از نویسنده فرناز نخعی
دانلود رمان فلق و غروب همرنگند pdf از نویسنده فرناز نخعی
معرفی رمان:
آخرین چیزی که به یاد دارم، این است که ته باغ پشت بوته های انبوه گل محمدی با امیر راه میرفتیم
و آهسته حرف میزدیم. یکی دو ساعت از نیمهشب گذشته بود. نسیم مالیم و کمی خنک شب تابستانی مثل یک دست نرم و مهربان وجودم را نوازش میداد. بوی گل محبوبه شب در باغ پیچیده بود و حس شیرینش مثل روزهایی بود که مامان ملوک
برایمان مسقطی و فرنی درست میکرد و ما نوهها در آشپزخانه توی دست و پایش میپلکیدیم
قسمتی از رمان:
ماشینت رو دیدم. مردم دورش جمع شده بودن. چند تا ماشین وایستاده بودن. خورده بودی به گاردریل. جلوی ماشین مچاله شده بود. صحنه طور ی وحشتناک بود که اول فکر کردم دارم اشتباه میبینم ولی اشتباه نبود. وقتی اومدم جلوتر، مطمئن شدم
ماشین خودته. موتور رو ول کردم کنار جاده و دویدم جلو. مردم رو پس زدم و خودم رو رسوندم به ماشین. درها ی ماشین باز نمیشد و مردم داشتن باهاش کلنجار میرفتن. تو یهوری افتاده بودی. پاهات از صندل ی راننده آویزون بود ولی تنت افتادهبود رو صندلی شاگرد. با اون عصبانیت و عجلهای که رفته بودی ، انگار کمربند نبسته بودی. تمام سر و صورتت غرق خون بود، طوری که اول فکر کردم
مردی. ماتم برده بود. خشکم زده بود. هیچوقت تو عمرم به اندازهی اون لحظه پشیمون نبودم. فکر میکردم اگه من عصبی نمیشدم و آرومت میکردم،
این اتفاق نمیافتاد و االن تو زنده بودی. باالاخره مردم یکی از درهای عقب رو وا کردن و یکی رفت تو ماشین. یه کم بعد داد زد، زندهست. نبضش میزنه.« این جمله رو که شنیدم، انگار من هم زنده شدم. تازه مغزم کار افتاد. گوشی نداشتم. به یکی گفتم
زنگ بزنه اورژانس. گفت همون اول زنگ زده. اومدم تو ماشی ن و خودم نبضت رو گرفتم که مطمئن بشم اشتباه نشده و تو عزیز دلم واقعا زندهای. برام مثل یه معجزه بود چون باال ی سرت انگار له شده بود. انگار تو لحظه ی تصادف از رو صندلی پرت شده
از دیگر آثار فرناز نخعی
#سپیدار_ها#طلوع_سپیده#اوج_آسمان#آنسوی_مرز_عشق#بسامه#مثل_دریا_مثل_موج#یک_قطره_زندگی#کجا_داد_میزنی
#شب_ستاره#دو_قاب_روی_دیوار#فلق_و_غروب_همرنگ#یکی_از_آن_شش_نفر#سمفونی_مهتاب#دختری_در_غبار
مطالب پیشنهادی ما
مشخصات رمان
-
نویسنده: فرناز نخعی
-
ژانر: عاشقانه،معمایی
-
ویراستار: سایت سنتر رمان