دانلود رمان برای تو نویسنده حمیرا خالدی
دانلود رایگان رمان برای تو از حمیرا خالدی
معرفی رمان:
من اینجا هستم… بَراے طُ… بِخاطِر طُ…
مثل نَسیمے آرام از کنارت مےگذرم…
طُ نمے دانے… طُ نمے بینے…
اما من همیشه هستم…
در میان تاریکے ها… میان پلیدے ها…
میان زشتے ها و بے کسے ها…
میان سختے ها دستانت را مے گیرم…
اشک هایت را پاک مے کنم و به جایت گریه مے کنم…
من همیشه هستم… اینجا… در کنارت…
آرام آرام در کنارت قدم بر مے دارم…
آرام آرام در کنارت نفس مے کشم…
طُ نمے دانے… طُ نمے بینے…
اما…
من هَستم… هَوایت را دارم… آسُوده باش و لَبخند بِزن… مَن اینجا هَستم… بَراے طُ… بِخاطِر طُ…
قسمتی از رمان:
دزدکی از بالای پله ها داشتیم به پدربزرگ که با استرس توی سالن بزرگ در حال قدم زدن بود، نگاه می کردیم. این اولین بار بود که پدربزرگ رو این قدر نگران می دیدیم؛ اون همیشه خشک و سرد بود. هلیا سلقمه ای به بازوم زد.
– به نظرت کی قراره بیاد که بابابزرگ این قدر نگرانه؟
همون طور که بازوم رو نوازش می کردم گفتم: چه می دونم بابا.
آیفون به صدا در اومد و نگاه من، هلیا و پدربزرگ رو به سمت در کشوند. نعیمه خانم تندی در رو باز کرد. کنجکاو و با ذوق به در سالن خیره شده بودیم تا ببینیم کی قراره بیاد. بعد از ده دقیقه انتظار بالاخره شخصی که پدربزرگ منتظرش بود وارد سالن شد. فک من و هلیا کف زمین افتاد.
-نه!
هلیا گفت: اره!
من دوباره گفتم: نه!
هلیا دستش رو دور نرده های چوبی حلقه کرد.
– وای خدای من آره!
پسر قد بلند و فوق العاده جذابی وارد سالن شده بود و مشغول حرف زدن با پدربزرگ بود. سرم رو نزدیک تر بردم و از میون نرده ها رد کردم.
– وای خدا چقدر خوشگله!
موهای مشکی رنگش توی صورتش ریخته بود و از چهره اش خستگی می بارید. چشم های کشیده و گیرایی داشت؛ بینیش کشیده بود و خیلی به صورتش می اومد.
هلیا سرش رو روی شونه ام گذاشت و آروم و با ذوق گفت: خدا بالاخره جواب دعاهام رو داد و شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو فرستاد.
مطالب پیشنهادی:
مطالب پیشنهادی ما
مشخصات رمان
-
نویسنده: حمیرا خالدی
-
ژانر: عاشقانه
-
ویراستار: سنتر رمان